افسران جوان جنگ نرم
بچه که بودم یه کتاب داشتم که یه روایتی از امام مجتبی توش بود. با این مضموم که امام فقط به خاطر یه دسته گلی که یه کنیز بهشون داده بود ، اونو آزادش کردن و کلی هم بهش لطف کردن. یه سال بیمارستان شیفت بودم تا برسم مسجد دیگه آخر مراسم بود . خیلی ناراحت شدم که آقا نمیخواست من تو مراسمشون باشم . یه سال مریض بودم نتونستم برم مسجد کریم آل طه آمد به دنیا امسال هم عیدیمو میگیرم . میدونم شما هم بخواین از این بزرگ کریم. شاهرگمو گرو میذارم . میده بهتون . یقین دارم.
این ماجرا همیشه تو ذهنم بود.
تو محله ما خانواده ها تصمیم گرفتن که تاریخ میلاد و شهادت های ائمه رو بین خودشون تقسیم کنن و براشون تو مسجد مراسم بگیرن.
امام مجتبی به ما رسید.
منم سعی میکردم کمک کنم . حالا به هر صورتی.
یه بار تو همین مراسم ها آقای مسجدمون گفته بود : هر چی از امام حسن بخواین بهتون میدن.
من که داشتم پذیرایی میکردم یه دفعه یه فکری به ذهنم رسید . اون روزها یه کار مهمی داشتم که بد جوری گره خورده بود. تو همون لحظه در کمال پررویی تو دلو گفتم :
آقا جون !!!!
من که دارم تو جشن تولدتون براتون پذیرایی میکنم ازتون عیدی میخوام ها !!!!!!!!!!
همین ! اینو تو دلم گفتم و به کارام ادامه دادم.
باورتون نمیشه اگه بدونین یه هفته هم نشد که کارام حل شد.
دقیقا مطمئن بودم که کار ، کار امام کریمه
همونجا پایین پله ها نشسته بودم و داشتم به دعای آخر آقای مسجد گوش میدادم و زیر لب گلایه میکردم ، که نگام افتاد به کفشهایی که شلوغ و پلوغ رو پله ها ولو شده بود .
یک آن یاد جفت کردن کفش زائرهای امام رضا توسط امام خمینی افتادم . لبخندی زدم و تو دلم گفتم : آقا جون از زیر عیدی دادن نمیتونین فرار کنین. امسالم عیدیمو میگیرم. (توجه به پرروییم دارین؟)
بعدشم تند و تند شروع کردم به مرتب کردن کفشا. چه لذتی داشت . تا خانومها از پله بیان پایین ، در رفتم.
اون سال هم به خیر گذشت و من در کمتر از یه هفته عیدیمو گرفتم .
اینقدر اعصابم به هم ریخته بود که نگو.
تازه بدتر از اون مادرم هم از این فرصت سو استفاده کرده بودو برادر کوچرکم که اون موقع 2 سالش بود و انداخت به من !!!!!
اونم یه سره رو نرو من بود . چون بعد از طهرش نخوابیده بود و خوابش میومد. منم گذاشتمش رو پام و از حرصم تند تند تکونش میدادم.
اونم جیغ میزد.
دیگه نزدیک بود موهای خودمو اونو دونه دونه بکنم.
یه نهیب به خودم زدم :
هی !!!!!!!! شب میلاده . درسته مریضی ولی دلیل نمیشه دق دلیتو رو سر این بچه خالی کنی . بشین مثل بچه ادم خوابش کن .
تصمیم گرفتم براش لالایی بخونم ولی هیچ لالایی بلد نبودم . واسه همین شروع کردم مولودی خوندن .
روشن شده دیده ی ام ابیها
ای گل زیبای من یا مجتبی
اوج تمنای من یا مجتبی
گر تو برانی مرا یا مجتبی
وای من و وای من
من به جهان ندارم غیر تو مولا
یا حن مجتبی ای گل زهرا
جانم حسن جانم حسن جانم حسن جان
مهر بتان ورزیده ام اما تو چیز دیگری
زیبا فراوان دیده ام اما تو چیز دیگری
یادم میاد سال قبلش حاج محمود اینو خونده بود . خیلی قدیمیه . شاید سال 79 یا 80 باشه.
برادرم شستشو گذاشته بود تو دهنشو با چشای گرد داشت منو نگاه میکرد .
براش آشنا نبود ولی دوسش داشت . یه کم نگاهم کردو شعر که به دور دومش رسید خوابش برد.
از اینکه از این میدان کار زار با موفقیت گذشته بودم قیافه ی پیروزمندانه ای به خودم گرفتم . اما چه فایده ؟
فکر میکردم امسال خبری از عیدی نبود.
اما یه فکری به ذهنم رسید . تو دلم گفتم : خب آقا جون منو داداشم هم برای شما اینجا جشن تولد گرفتیم .
چه اشکالی داره . یه جشن تولد سه نفره ی جم و جور .
و اینگونه شد که اون سال هم عیدی گرفتم
Design By : Pichak |